وقتی جنگ جهانی دوم با پیروزی متفقین به پایان خود نزدیک میشد، اختلافات بین آمریکا و شوروی نمایانتر شد. به نظر برخی مورخان پنج عامل اصلی موجب تفاوتها و نهایتاً جدایی این دو رقیب در آینده بود: دولتهای نوظهور اروپای شرقی، لهستان، بازسازی اقتصادی، آیندۀ آلمان و بمب اتم. برخی از این عوامل بر مفهوم «حوزۀ نفوذ» متمرکز بودند. در بیانیهای از جان دینگ، نمایندۀ کنگرۀ حزب دموکرات، در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم آمده است: «ما آمریکاییها، برای اینکه دولت کمونیستی شوروی پایدار و تقویت شود و نیز دیکتاتوری استالین بر کشورهای آزادشدۀ اروپای شرقی مسلط شود، قربانی نخواهیم شد، نخواهیم جنگید و نخواهیم مرد.»
حوزۀ شوروی اساساً در اطراف مرزهایش و آسیای جنوب شرقی واقع شده بود، درحالیکه حوزۀ ایالات متحده در اروپای غربی و آسیای شرقی بود. تداخل حوزههای نفوذ به نحوی بود که وقتی آمریکا به جنگ ویتنام وارد شد، این جنگ بیست سال طول کشید و عوایدی جز اعتراض و تظاهرات گستردۀ آمریکاییهای مخالف با آن، چه از نظر سیاسی و چه از نظر اخلاقی، نداشت. در دهۀ هشتاد، شوروی نیز وارد جنگی فرساینده در افغانستان شد؛ این جنگ، با هزینههای سنگین اقتصادی رو به افزایش ناشی از هزینههای تسلیحاتی، آغازگر شکلگیری تلاشهایی برای رفرم در داخل شوروی شد. این مسائل داخلی شوروی را به موضوع کنترل اروپای شرقی و حلوفصل چالشهای آن بیمیل کرد: دیوار برلین فرو ریخت، مرزها باز شدند و با انتخابات آزادْ رژیمهای کمونیستی در اروپای شرقی از بین رفتند. سرانجام در سال 1991، اتحاد جماهیر خود به جمهوریهای تشکیلدهندهاش تجزیه شد. در صبح نوزده اوت آن سال، با آغاز روند فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، تلویزیون دولتی بالۀ دریاچۀ قو را پخش میکرد، صبحی که برای شهروندان نشان از یک آشوب بود.
جنگ سرد، به روشهای گاه آشکار و گاه نامحسوس، بر جنبههای متعددی از زندگی سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مردم آمریکا و شوروی تأثیر گذاشت؛ هر کشور فرهنگش – یا حداقل چیزی که دوست داشت از آن به نمایش بگذارد – را بهعنوان شاهدی از برتری خود به جهانیان ارائه میکرد، که میتوان اوج آن را در تفاوت سبک زندگی مردمان دو سوی دیوار مشاهده کرد.